هیچ چیز شبیه تو نیست
وهیچ کس بجای تو نیست
و کاش میفهمیدی
هیچ حسی شبیه تو نیست
و این پایان زندگی نیست؟
عشق
همان لبخندیست که موقع
فکرکردن به تو برلبم مینشیند
یا همان اشکی که از چشمانم جاری میشود
نه شاید عشق همان
دردیست که سالهاست امانم را بریده
دلگیر از همه ی آدم ها
وبی قرار از همه جای دنیا
امشب شب دعا بود ومن
نذر کردم که دلش تنگ شود ،
شاید این غصه مرا کشت ولی
توبدان حال مرا پس از آن بی خبری
هنوزم چشم به راهم
که بیایی که دلم شاد شود
که قصه ی این عشق باز آغاز شود
که نرود از سر من
غم تنهایی و دوری ز تو
حافظ از احوال دلم با خبر است
که اینقد فال زده ام ز احوال دل تو
تو بیا شاد کن این دل غم دیده ی من را
که بهار است و بهانه کافیست
شمع وگل و پروانه همه جمع اند
تو بیا ماه دلم شو